چرا باید مدرسههای کسبوکار را با بولدزر خراب کرد؟ مدرسه کسبوکار فقط یکی از انواعِ مدیریت و سازماندهی را آموزش میدهد
اگر به فضای آموزشی یک
دانشگاه معمولی نگاهی بیندازید بهاحتمال زیاد خواهید دید که جدیدترین و
خودنماترین ساختمان دانشگاه به مدرسه کسبوکار آن اختصاص دارد. مدرسه کسبوکارْ
بهترین ساختمان را دارد چراکه بزرگترین سودها را نصیب دانشگاه میکند (محترمانهترش
این است که بگوییم بیشترین «مشارکت» را جلب میکند یا مثلاً بیشترین «ارزش افزوده»
را میآفریند) و همانطور که احتمالاً میدانید، این سود از طریق نوعی از دانش، که
به مردم یاد میدهد چگونه سود به دست بیاورند، به دست میآید.
مدرسههای کسبوکار
تاثیرات بزرگی از خود برجای گذاشتهاند، اما فراوان هم در معرض این اتهام بودهاند
که مکانی برای کلاهبرداری روشنفکرانهاند. جایی که فرهنگ طمع و نگاه کوتاهمدت در
آن تقویت میشود. (لطیفههای زیادی ساختهاند درباره این که امبیاِی واقعاً مخفف چیست: «متوسط اما متکبر« مدیریت برمبنای تصادف مشاورههای بدِ
بیشتر، هنرمندِ ارشدِ چرتوپرت» و
مواردی از این دست). انتقاد به مدارس کسبوکار در شکلها و اندازههای مختلف دیده
میشود: کارفرماها از کمبود مهارتهای عملی در فارغالتحصیلان شاکیاند، محافظهکارها
امبیاِی خواندههای تازهوارد را مسخره میکنند، اروپاییها از آمریکاییشدنِ
همه چیز مینالند و رادیکالها هم از این که قدرت در دستانِ پاچهخوارانِ سرمایهداری
متمرکز شده است در فغاناند. از سال ۲۰۰۸ هم بسیاری از تحلیلگران مدارس کسبوکار را در بحران اقتصادی آن
سالها شریک جرم میدانند.
بعد از بیست سال تدریس
در مدرسههای کسبوکار، به این نتیجه رسیدهام که بهترین راهحل برای مشکلاتی از
این دست این است که درِ همه این مدرسهها را تخته کنیم. هرچند که باور من دیدگاه
رایجی در میان همکارانم نیست، اما آمارِ انتقادهایی که در یک دهه اخیر نسبت به
مدارس کسبوکار از درونِ خودِ این مدارس برآمده است هم کم نیست. بسیاری از
استادانِ مدارس کسبوکار، بهویژه در آمریکای شمالی مدعیاند که موسسههای
متبوعشان به طرز وحشتناکی به بیراهه رفتهاند. آنها میگویند مدارس کسبوکار به
نابودی کشیده شدهاند، چون روسایی دارند که فقط به دنبال پول هستند، استادانی که
آنچه دانشجو میخواهد را به راحتی به او میدهند، محققانی که تند و تند مقالاتِ بیکیفیتشان
را در نشریاتی چاپ میکنند که کسی نمیخواندشان و دانشجویانی که در قبال شهریهای
که پرداخت کردهاند (یا احتمالاً والدینشان پرداخت کردهاند) توقع مدرک دارند. و
در آخر این را هم اضافه کنم که اغلبِ فارغالتحصیلانِ مدارس کسبوکار بههیچعنوان
به جایگاههای مدیریتی سطح بالا نخواهند رسید. بلکه اکثراً غرغروهای بیخطری
خواهند شد در محیطهای کاریِ بینامونشان.
اینها شکایتهایی از
جانب اساتید جامعهشناسی، سیاستگذارانِ ایالتی و یا حتی فعالانِ عصبانیِ ضدسرمایهداری
نیست. اینها دیدگاههای مطرح شده در کتابهایی است که به قلمِ خودیها نوشته شده،
توسط کارکنانِ مدرسههای کسبوکار، کسانی که نسبت به اتفاقی که خودشان بخشی از آن
هستند احساس نارضایتی و حتی انزجار میکنند. البته که این دیدگاههای مخالف هنوز
در اقلیتند و اغلبِ کسانی که در مدارس کسبوکار مشغولند با خوشحالی و بیآنکه شک
و شبههای به خود راه دهند آنچنان مشغول روغنکاریِ چرخها هستند که توجهی به
اینکه ماشین به کجا دارد میرود ندارند. اما با این حال این صدای انتقادیِ داخلی
همچنان رسا و غیرقابل انکار است.
مشکل اینجاست که این
مخالفتِ خودیها بهطور کامل در سیستمْ نهادینه شده است. همچون راهروی مفروشی که
همه پیوسته از آن عبور میکنند ولی کسی توجهی به آن ندارد. فقط مخالفتی روزمره است
که برای همه عادی شده است. سوابق حرفهایِ بسیاری از افراد پُر است از فریادهای
بلندی در قالب کتابها و مقالهها در مورد مشکلات مدارس کسبوکار. دو نفر از خودیها
مدرسه کسبوکار را اینطور توصیف کردهاند: «یک ماشین سرطانی که محصولش مریضی و
ضایعات نامربوط است». بهنظر نمیرسد که حتی استفاده از تیترهایی مثل: «علیه
مدیریت»، «مدیریتِ لعنتی»، «راهنمای کسبوکار به قلمِ عوضیهای طمعکار» نیز
دردسرِ خاصی را برای نویسندگانش به دنبال داشته باشد. از این بابت اطمینان دارم
چراکه دو تای اول را خودم نوشتهام. صادقانه بگویم، اینکه من اجازه یافتم که از
چنین چیزی قِسِر در بروم، در مورد اینکه چنین انتقادهایی تا چه اندازه معنیدار
است، چیزهای زیادی به ما خواهد گفت. در واقع من حتی تشویق هم میشوم چرا که این حقیقت
که من چیزی به چاپ رساندهام، مهمتر از محتوای چیزی است که چاپ کردهام.
راهحلهایی که برای
مشکل مدارس کسبوکار ارائه میشود اغلب خجولانهتر از آن است که بتواند به
بازسازی اساسی منجر شود و معمولاً شامل توصیه به بازگشت به تجاربِ کسبوکاریِ
سنتیتر یا تلاشی برای مسلحکردن این رشته به اصول اخلاقی است. توصیههایی که با
اصطلاحاتی چون «مسئولیت» و «اخلاق» تزیین شدهاند. هیچکدام از این راهحلهای
پیشنهادیْ مشکل اصلی را هدف نمیگیرند و آن مشکل اصلی این است که مدرسه کسبوکار
فقط یکی از انواعِ مدیریت و سازماندهی را آموزش میدهد: مدیریتگراییِ بازار
۶
.
برای همین است که من
معتقدم باید پای بولدوزرها را وسط بکشیم تا همه چیز را بکوبند و سپس روشِ کاملاً
تازهای را برای اندیشیدن درباره مدیریت، کسبوکار و بازارها درپیش بگیریم. اگر
واقعاً خواستهمان این است که کسانی که در قدرتند مسئولیتپذیرتر شوند، باید ارائه
برخی آموزشها به دانشجویان را متوقف کنیم: آموزههایی مثل اینکه رهبریِ تحولآفرینِ
قهرمانانه چاره همه مشکلات است، یا اینکه هدف از یادگیریِ قوانینِ مالیاتی فرار از
مالیات است، یا اینکه هدف از بازاریابیْ ایجاد نیازهای جدید در مردم است. و در
تمام این موارد، مدرسه کسبوکار همچون یک مدافع سرسختِ مذهبی، ایدئولوژیهایش را
بهنامِ علم به دانشجویانش قالب میکند.
•••
دانشگاهها هزار سال است
که وجود دارند اما اکثر مدرسههای کسبوکار در یک قرن اخیر ایجاد شدهاند و
برخلاف ادعاهای پُرسروصدا و همیشگی مبنی بر اینکه مدرسه کسبوکار اختراعی
آمریکایی است، اولین مدرسه کسبوکار احتمالاً
مدرسه عالی تجارت پاریس
بوده است که در سال ۱۸۱۹ با سرمایهگذاری خصوصی و بهعنوانِ
تلاشی برای ایجاد یک
مدرسه بزرگ کسبوکار
ایجاد گردیده است. یک قرن بعد، صدها مدرسه
کسبوکار در سراسر اروپا و آمریکا سر بر آوردند و از دهه ۱۹۵۰ به بعد هم سر و کلهشان در سایر نقاط
جهان پیدا شد.
در سال ۲۰۱۱، انجمن پیشرفتِ مدارس کسبوکارِ
دانشگاهی تخمین زد که حدود ۱۳
هزار مدرسه کسبوکار در جهان وجود دارد. فقط حدود ۳ هزار مدرسه در هند فعالیت میکند. برای لحظهای
توقف کنید و به این عدد فکر کنید. به تعدادِ زیادِ افرادی فکر کنید که در این
موسسهها مشغول به کارند، به لشکرِ فارغالتحصیلانی که مدرکِ کسبوکار به دستْ از
آنها بیرون میآیند. (در سال ۲۰۱۳،
حداقل شهریه بیست دوره برتر امبیاِی در آمریکا یکصد هزار دلار معادل ۷۲ هزار یورو بود. در زمان نگارشِ این
مقاله، شهریه
مدرسه کسبوکار لندن
برای دوره امبیاِی برابر ۸۴ هزار و ۵۰۰ یورو اعلام شده است). تعجبی ندارد که
این کارناوال همچنان به پیش میرود.
مدارس کسبوکار از
بیشترِ جهات شبیه هم هستند. ساختمانی با معماری مدرن شامل شیشه، پنل و آجر. بیرون
از ساختمان، یک نمادِ گرانقیمت با لوگویی غیرتهاجمی، احتمالاً به رنگ آبی که
معمولاً یک مربع هم در طرح آن بهکاررفته است. درهای ورودی هم خودکار هستند. در
داخل ساختمان، یک نیروی پذیرشِ خانم با لباس اداریِ پوشیده. تعدادی آثار هنری
آبستره به دیوارها آویزان است. شاید یکی دو تا بنر با جملاتی امیدبخش مثل «ما کسبوکار
را معنا میبخشیم» یا «آموزش و پژوهش برای تاثیرگذاری». یک نمایشگر بزرگ هم جایی
در لابی نصب شده است که زیرنویسِ بلومبرگ را پخش میکند و میهمان برنامه که در حال
آموزش نحوه صحیحِ نوشتن رزومه است. بروشورهای خوش رنگولعابِ تبلیغاتی در قفسهها
چیده شدهاند و عکسهایی از چهرههای راسخ و بیغَلوغَشِ دانشجویانی از ملیتهای
مختلف بر روی جلد آن نقش بسته است. در بروشور میتوانید فهرست دورههای کارشناسی
ارشد مدرسه را مشاهده کنید: امبیاِی، ارشد مدیریت، ارشد حسابداری، ارشد مدیریت و
حسابداری، ارشد بازاریابی، ارشد تجارت بینالملل و ارشد مدیریت عملیات.
آنجا حتماً یک سالن
اجتماعات مجلل با موکت مرغوب هم دارد که احتمالاً به نامِ شخص یا سازمانِ وقفکنندهاش
نامگذاری شده است و لوگوی مدرسه کسبوکار بر روی تریبون آن حک شده است. در واقع
همه چیز آنجا به آن لوگو مزین شده است درست مثل کسی که از ترسِ دزدیده شدن
وسایلش، اسمش را روی همه چیز مینویسد. برخلاف ساختمانهای کهنه و مستعملی که در
سایر بخشهای دانشگاه میبینید، مدرسه کسبوکار به سختی تلاش میکند تا حس
اطمینان و کارایی را به شما منتقل کند. مدرسه کسبوکار میداند که چه میکند. او
چهره تر و تمیزش را برای بهره برداریهای آتی به خوبی آراسته است. او به اینکه
مردم دربارهاش چه فکری میکنند اهمیت میدهد.
حتی اگر در واقعیتْ
وضعیت تا این حد تر و تمیز هم نباشد -مثلاً سقف کمی چکه کند یا دستشویی خراب باشد-
تصویری که روسای مدارس کسبوکار دوست دارند فکر کنند که مدرسهشان دارد، یا حداقل
قرار است داشته باشد، همان است: یک ماشینِ تمیز برای تبدیلِ درآمد حاصل از
دانشجویان به سود.
•••
مدارس کسبوکار واقعاً
چه چیزی آموزش میدهند؟ پاسخِ این سوال از آنچه در ابتدا به نظر میرسد پیچیدهتر
است. نوشتنِ زیاد در مورد آموزش به من آموخته است که راههایی وجود دارد که از
طریق آن یک «برنامه درسی نانوشته» میتواند بهصورتی نامحسوس درسهایی به
دانشجویان بدهد. از دهه ۱۹۷۰
به بعد، محققان دریافتند که چگونه مسائلی از قبیل طبقه اجتماعی، جنسیت، نژاد،
گرایش جنسی و موارد دیگر بهصورتِ ضمنی در کلاسِ درس آموزش داده میشود. این نوع
آموزشِ غیرمستقیم میتواند شامل تفکیککردن شاگردان در کلاسهای مجزا باشد. بهاینترتیب
مشخص میکنند که برای گروههای مختلف مردم چه چیزی مناسب یا طبیعی محسوب میشود
(مثلاً دختران باید خانهداری و پسرانْ فلزکاری یاد بگیرند). برنامه درسیِ نانوشته
از روشهای دیگری هم میتواند آموزش داده شود، مثلاً از طریق نوع اجرای آموزش و
ارزشیابی، یا بهواسطه آنچه در برنامه درسی گنجانده میشود یا نمیشود. برنامه
درسیِ نانوشته به ما میگوید که چه چیزی مهم است و چه چیزی مهم نیست، چه بخشهایی
مهم هستند و چه سرفصلهایی را میتوان نادیده گرفت.
در خیلی از کشورها،
کارهای زیادی برای مواجهه با موضوعاتِ اینچنینی انجام شده است. امروزه محتواهایی
در مورد تاریخِ سیاهپوستان، نقش زنان در علمْ و موسیقیِ پاپ بهمثابه شعر، تا
حدودی رایج شده است. هرچند که این موضوع به معنای آن نیست که مشکل برنامه درسیِ
نانوشته حل شده است اما حداقل خیلی از نظامهای آموزشیِ روشنفکرانهتر پذیرفتهاند
که ممکن است بیش از یک تاریخ، بیش از یک گروهِ بازیگران و بیش از یک راه برای
تعریفِ یک داستان وجود داشته باشد.
اما در مدرسه کسبوکار،
برنامههای درسیِ نانوشته و رسمی، هردو در یک مسیر قرار دارند. هم محتوای آموزشی و
هم روشِ آموزش هر دو بهگونهای چیده شدهاند که گویی به غیر از ارزشهای مدیریتگراییِ
مبتنی بر سرمایهداریِ بازار که آنجا ارائه و فروخته میشود، روش دیگری برای دیدنِ
جهان وجود ندارد.
زمانی که فارغالتحصیلانمان
را بر اساس اصولِ ناچاراً خشنِ سرمایهداری تربیت میکنیم، مواجهشدن با دلیلتراشیهای
انجام شده برای پرداختِ حقوقهای نجومی به کسانی که با پول دیگران ریسکهای بزرگ
انجام میدهند، نباید ما را شگفت زده کند. اگر به دانشجویان بیاموزیم که هیچ چیز
به جز نتیجه نهایی و جمعِ کلِ گزارشهای مالی اهمیت ندارد، آنگاه موضوعاتی مثل
توسعه پایدار، تنوع، مسئولیتپذیری و مسائلی از این دست، بیشتر جنبه تزئینی به خود
خواهند گرفت. پیامی که تحقیقاتِ مدیریتی و نظام آموزشی مدارس کسبوکار ارائه میدهد
غالباً این است که سرمایهداریْ امری اجتناب ناپذیر بوده و فنونِ مالی و قانونیای
که برای پیادهسازی نظام سرمایهداری مورد استفاده قرار میگیرد نوعی از علم است.
چنین ترکیبی از ایدئولوژی و فنسالاری چیزی است که مدارس کسبوکار را به موسساتی
کارآمد و البته خطرناک تبدیل کرده است.
اگر نگاه دقیقتری به
برنامه درسی مدارس کسبوکار و نحوه تدریس آن بیندازیم، چگونگی کارکرد آنها را
بهتر درک خواهیم کرد. مثلاً رشته مدیریت مالی را درنظر بگیرید، موضوعِ این رشته
این است که مردمِ پولدار پولشان را چطور سرمایهگذاری میکنند. در این رشته فرض
بر این است که این مردمِ صاحبِ پول و سرمایه هستند که میتوانند بقای پول را تضمین
کنند. بنابر همین فرض است که نابرابری در درآمد و ثروت به عنوانِ یک اصلِ پایهای
پذیرفته میشود. هرچقدر نابرابری در یک جامعه بیشتر باشد سودِ فعالیتهای مالی هم
در آن جامعه بالاتر خواهد بود. همچنین بازارهای لوکسی مانند بازار قایقهای تفریحی
نیز در آن رونق بیشتری خواهد داشت. افرادِ دانشگاهیِ این رشته اکثراً بر این
باورند که دریافتِ بهره از سرمایهْ فعالیتی مشروع و حتی پسندیده است و سرمایهگذارانِ
توانمند در این زمینه بهخاطرِ مهارتهای فنی و موفقیتهایشان تشویق هم میشوند.
هدفِ چنین دانشی بیشینهکردنِ بهره ثروت از طریق توسعه سازوکارهای ریاضی و قانونی
است که باعث میشود پولْ پول بیاورد. موفقترین راهبردهای مالی آنهایی هستند که
باعث کسبِ بیشترین سود در کوتاهمدت شوند. در نتیجهْ این راهبردها منجر به تشدیدِ
نابرابری اجتماعی خواهند شد. همان نابرابریای که در اولِ کارْ اجرای چنین
راهبردهایی را ممکن ساخته است.
یا مثلاً رشته مدیریت
منابع انسانی را درنظر بگیرید. این رشته، برای مدیریتکردن آدمهای شاغل در
سازمان، از نظریههای مربوط به «خودمحوریِ منطقی» استفاده میکند. (این ایده که مردم
براساس محاسباتِ منطقی که مطلوبیتهای شخصیشان را بیشینه میکند رفتار خواهند
کرد). نامِ این رشته به قدر کافی گویای این مطلب است که انسان را همچون منابع مالی
و فنی درنظر میگیرد و تا آنجا پیش میرود که انسانها را همچون عناصری میبیند
که مدیریت از آنها برای ساختن یک سازمان موفق استفاده خواهد کرد. هرچند این رشته
در نام خود از کلمه انسان استفاده میکند اما ابداً علاقهای به جنبه انسانی اشخاص
ندارد، بلکه موضوع مورد علاقهاش دستهبندی آدمها -زنان، اقلیتهای نژادی،
کارمندان کمبازده- و رابطه این دستهها با عملکرد کلیِ سازمان است. این شاخه از
مدیریتْ آن بخشی از مدرسه کسبوکار است که بیشترین سر و کار را با مشکلِ مقاومتهای
سازماندهیشده در مسیر راهبردهای مدیریتی دارد. مقاومتهایی که معمولاً در قالب
اتحادیههای صنفی و کارگری شکل میگیرند. مدیریت منابع انسانی، بخشی از سازمان است
که در جاهطلبانهترین حالتِ خود، تلاش میکند تا به مدیریت منابع انسانیِ «استراتژیک»
تبدیل شود. یعنی به مدیریت ارشد کمک کند تا افتتاح یک کارخانه جدید در یک جا یا
تعطیلکردن یک شعبه در جایی دیگر را به خوبی برنامهریزی نماید.
همین نوع نگاه را میتوان
درباره سایر بخشهای مدرسه کسبوکار هم بهکار برد: حسابداری، بازاریابی، تجارت
بینالملل، مدیریت نوآوری، مدیریت تدارکات. با این حال ترجیح میدهم این بحث را با
موضوع اخلاقِ کسبوکار و «مسئولیت اجتماعیِ شرکتی
»
به پایان ببرم که تنها بخشهایی از مدارس کسبوکار
هستند که بهطورِ مستمر انتقاد خود به روشهای آموزش مدیریت را حفظ کردهاند و
تنها حوزههایی هستند که بهخاطرِ پافشاری بر لزوم تغییر در روشهای آموزش، تدریس
و پژوهش میتوانند به خودشان افتخار کنند. نقدهای که در این حوزهها انجام میشود،
قابلپیشبینی اما مهم است: پایداری، نابرابری و مشکلِ تولیدِ فارغالتحصیلانی که
یاد گرفتهاند که حرص و طمع چیز خوبی است.
اشکالِ کار اینجاست که
مدرسههای کسبوکارْ از موضوعاتی مثل اخلاق کسبوکار و مسئولیت اجتماعیِ شرکتی
برای تزئین ویترین بازاریابی و نیز آرامش وجدانِ روسایشان استفاده میکنند گویی که
صحبت کردن از اخلاق و مسئولیتپذیری مثل عملکردن به آن است. از آنجایی که روابطِ
اقتصادی و اجتماعیِ فعلیْ مسئولِ ایجاد موضوعات مورد بحث در درسهای اخلاق و
مسئولیت اجتماعی هستند، تا زمانی که این روابط تغییر نکند مشکلی حل نخواهد شد و آنها
تقریباً هیچگاه بهصورت نظاممند به این موضوعِ ساده اشاره نمیکنند.
حالا ممکن است تصور کنید
که حوزههای آموزشی و پژوهشیِ اخلاق و مسئولیت اجتماعیْ خودشان خالی از ایراد
هستند و در ظاهر هم اینطور به نظر میرسد که این مباحثْ تمام ابعاد مختلف فعالیتهای
کسبوکار را پوشش میدهند -پول، افراد، فناوری، حملونقل، فروش و موارد دیگر-
اما لازم است تاکید کنم که اینطور نیست و متاسفانه تعدادی پیشفرضِ مشترک در
تمامی موضوعاتِ تدریس شده در مدارس کسبوکار وجود دارد.
اولین مطلب مشترک در
تمام این حوزهها باور قوی به این مسئله است که قالبهای مدیریت بازاری که بر
جوامع کنونی حاکماند وضع پسندیده و مطلوبی دارند. امروزه مسائلی از قبیلِ حرکتِ
پُرشتاب تجارت جهانی، استفادهای که از فنون مدیریتی و سازوکارهای بازار میشود،
گسترش فناوریهایی مثل حسابداری، مدیریت مالی و مدیریت عملیات چیزی نیست که چندان
مورد سوال قرار بگیرد. روایتی از جهانِ مدرن در حال پیشرفت که به مفاهیمی چون
فناوری، حق انتخاب، فراوانی و ثروت تکیه دارد. در مدارس کسبوکار، چنین فرض میشود
که سرمایهداری پایانِ مسیرِ تاریخ است، یک مدل اقتصادی که همه رقیبانش را شکست
داده و اکنون، بهجای اینکه بهعنوانِ یک ایدئولوژی تدریس شود، بهعنوانِ علم به
خوردِ دانشجویان داده میشود.
دومین پیشفرضِ مشترک
این است که رفتار ما انسانها -کارمندان، مشتریان، مدیران و غیره- وقتی به بهترین
نحو قابل درک خواهد بود که خودمان را موجوداتِ عقلانیِ خودمحور فرض کنیم. این
برداشت از انسان مجموعهای از پیشفرضهای پنهان دیگر را به دنبال خواهد داشت که
به ما اجازه میدهد مدلهایی بسازیم که طبق آنها انسانها را میشود در جهت تحقق
منافع سازمانی کاملاً مدیریت نمود. انگیزش کارکنان، اصلاح خطاهای بازار، طراحی
سامانههای مدیریتِ ناب و اقناع مشتری برای پرداخت پولِ بیشتر همگی نمونههایی از
این دیدگاه اشتباه هستند. آنچه در اینجا اصل گرفته شده است سودِ کسی است که میخواهد
دیگران را کنترل کند و درنتیجه با افرادی که قرار است این سود را محقق کنند چنان
رفتار میشود که گویی آدمهایی قابل دستکاری و کنترل هستند.
آخرین وجه مشترکی که میخواهم
به آن اشاره کنم، ماهیتِ دانشی است که در مدارس کسبوکار تولید شده و منتشر میگردد.
این که این مدارس به سبکِ دانشگاهها لباس بلند و کلاه فارغالتحصیلی بر تن
دانشجویانشان میکنند و دانشِ تولیدی خود را در پوششِ ساختارهای علمی و دانشگاهی
-مجلات علمی، اساتید دانشگاه، عبارتهای قُلنبهسُلُمبه- میپیچند، باعث میشود هم
خودِ این دانش و هم نحوه به فروش رساندنِ آن کمتر از آنچه واقعاً هست مبتذل و
احمقانه به نظر برسد.
•••
سادهترین جمعبندی برای
مطالب فوق که مردم را از آنچه در مدارس کسبوکار در جریان است باخبر میکند، این
است که آنجا جایی است که به آدمها یاد میدهند چطور پولِ جیبِ مردمِ معمولی را
خالی کنند و در جیبِ خودشان بریزند. از بعضی جهات، شاید بشود سرمایهداری را هم به
همینگونه تعریف کرد، فقط اینکه در مدارس کسبوکار در واقع این نکته را هم آموزش
میدهند که «طمع چیز خوبی است». همانطور که جوئل اِم پُدُلنی، رئیس سابق مدرسه
مدیریت ییل، یک بار گفت: «روشی که امروزه مدارس کسبوکار برای رقابت در پیش گرفتهاند
باعث میشود که دانشجویان از خود بپرسند: ’چه کار میتوانم انجام دهم که بیشترین
مقدار پول را به دست بیاورم؟‘ و روشی که اساتید برای آموزش انتخاب کردهاند به
دانشجویان اجازه میدهد تا فکرکردن درباره عواقب اخلاقیِ اقداماتشان را به آینده
موکول کنند».
تصویری که من از مدارس
کسبوکار ترسیم کردم تا حدودی پشتوانه پژوهشی دارد، البته برخی از این پژوهشها
هم محل اختلاف است. اما بررسیهای بسیاری بر روی دانشجویانِ مدارس کسبوکار انجام
شده است که نشان میدهد آنها نگاهی ابزاری به تحصیل دارند. یعنی انتظار دارند در
درسهایی مثل بازاریابی و برندینگ مطالبی به آنها گفته شود که دوست دارند بشنوند.
مثلاً انتظار دارند در کلاسِ درس، مفاهیم و ابزارهای ساده و کاربردیای که فکر میکنند
در مسیر شغلیِ آینده به کارشان میآید به آنها آموزش داده شود و فلسفه بماند برای
جوجهها.
بهعنوانِ کسی که چند
دهه در این مدارس تدریس کردهام این نوع یافتهها خیلی شگفتزدهام نمیکند. تازه
بعضیها یافتههای تندوتیزتری را هم مطرح میکنند. یک مطالعه در آمریکا دانشجویان
امبیاِی را با آدمهایی که در زندانهای با امنیتِ پایین زندانی بودند مقایسه
کرده و دریافته بود که گروه دوم (زندانیها) از گروه اول اخلاقمدارترند. مطالعه
دیگری نشان داد که احتمال مشارکت یک فرد در یک کارِ خلاف درصورتی که آن فرد سابقه
تحصیل در رشته کسبوکار یا سابقه حضور در ارتش را داشته باشد افزایش مییابد
(احتمالاً هر دو گروه در مسیرِ شغلیِ خود تجربه مامور و معذور بودن در راستای
منافع سازمانی را داشتهاند). تحقیق دیگری نشان داد که حتی دانشجویانی که به رفاه
کارکنان و رضایت مشتری باور پیدا کرده و فراموش میکنند که ارزشآفرینی برای
سهامداران مهمترین کار است، با احتمال بیشتری از دانشجویانِ سایر رشتهها ممکن
است دست به تقلب بزنند.
هرچند شک دارم که روابط
علت و معلولی و یافتههایی که چنین پژوهشهایی ارائه میدهند به همین سرراستیای
باشد که ادعا میکنند، اما این که بگوییم مشکلاتِ مدارسِ کسبوکار هیچ تاثیری بر
فارغالتحصیلانش ندارد هم به همان اندازه نامعقول است. ممکن است که گرفتن یک مدرکِ
امبیاِی دانشجو را طمعکار، عجول یا بیاخلاق نکند اما برنامههای درسیِ نوشته و
نانوشته مدرسه کسبوکار بههرحال چنین درسهایی را به دانشجویان میدهد. البته
مدارس کسبوکار مسئولیت ارائه چنین درسهایی را نخواهند پذیرفت و معمولاً آن را
انکار میکنند. و این نشاندهنده جایگاهِ مزورانه این موسسات است، چه، به قولِ یکی
از سرمقالههای
اکونومیست
در سال ۲۰۰۹ «شما نمیتوانید ادعا کنید که
ماموریتتان ’پرورش رهبرانی است که در جهان تغییر میآفرینند‘ اما زمانی که تغییرات
ناشی از عملکرد فارغالتحصیلانتان مخرب است خود را مبرا بدانید».
از بعد از بحران اقتصادی
سال ۲۰۰۷، یک بازیِ کی بود کی بود من نبودم به
راه افتاد، پس جای تعجب نیست که اکثر روسای مدارس کسبوکار تلاش کردند مشتریان را
بابت افراط در وام گرفتن، بانکداران را بابت ریسکپذیری بالا، سیبها را بابت
گندیدگی و کلاً سیستم را بابت اینکه بههرحال سیستم است دیگر، مقصر جلوه دهند. اما
فراتر از همه این اتهامزنیها، چه کسی قرار است خودِ آنها را برای آموزشِ حرص و
طمع بازخواست نماید؟
•••
انواع مختلف درهایی که
در دانشگاهها به روی دانش گشوده میشود براساسِ «طرد» کار میکند. هر مبحثِ درسی
براساس تدریسِ این و نه آن بنا شده است. مثلاً در مورد مکان است (جغرافیا) و نه
زمان (تاریخ)، درباره گروهی از آدمهاست (جامعهشناسی) و نه انسان بهصورت انفرادی
(روانشناسی) و قسعلیهذا. البته که این سیستم نقایصی هم دارد و ایدههای درخشان
هم اغلب در همین کمبودها پدیدار میشوند، اما این تقسیمبندی کردنِ جهانْ شالوده
تمام رشتههای دانشگاهی است. ما نمیتوانیم همه دانشها را بهطور یکجا فرا
بگیریم. به همین دلیل است که بالای هرکدام از درهای ساختمانها و راهروهای
دانشگاه نامهای مختلفی مربوط به گروههای آموزشی مختلف نصب شده است.
در مورد مدارس کسبوکار
مسئله از این هم بغرنجتر است. در ابتدا قرار است تفکیکی بین زندگیِ تجاری و مابقی
زندگی ایجاد کند اما در ادامه تخصصهای دیگری را هم به آن اضافه میکنند. این
مدارس فرضشان بر این است که سرمایهداری، شرکتهای بزرگ و مدیرانْ قالب پیشفرضِ
سازمان هستند و هر چیز دیگری را بهعنوانِ تاریخ، خلافِ قاعده، استثنا و روشِ فرعی
در نظر میگیرند. در زمینه برنامه درسی و پژوهشی هم هرچیزی به جز آنچه بر آن باور
دارند را موضوعی جانبی میدانند.
جهانی که براساس دیدگاهِ
مدیریتگراییِ بازار که محصولِ مدارس کسبوکار است ساخته شده، جهان جذابی نیست.
گونهای از آرمانشهر است برای دارندگانِ ثروت و قدرت، گروهی که دانشجویان آرزو
دارند به آن ملحق شوند اما مجوز ورود آنها به این طبقه با بهای بسیار سنگینی صادر
میشود و نتیجه آن فجایعِ زیستمحیطی، جنگ بر سرِ منابع و مهاجرت اجباری، نابرابری
در داخل و در میانِ کشورها، تشویق به مصرفگراییِ افراطی و اقداماتِ ضدِمردمسالارانه
پیدرپی خواهد بود.
مدارس کسبوکار
محصولشان را با نادیده گرفتنِ این مشکلات به فروش میرسانند. یا نهایتاً، با
قراردادنِ نامِ چالش بر این معضلات، آنها را در فعالیتهای آموزشی و پژوهشی
نادیده میگیرند. اگر قصد داریم به چالشهایی از این نوع که پیشِرویِ زندگیِ
انسان در این سیاره قرار دارد پاسخ دهیم، لازم است در مورد تمام حالتهای ممکنی که
برای مدیریت و سازماندهی برایمان قابل تصور است به تحقیق و تدریس بپردازیم. برای
ما تصورِ اینکه سرمایهداریِ جهانی شاید ادامه پیدا کند مانند تصورِ مسیری است که
به نابودی منتهی میشود. بنابراین اگر میخواهیم از مفهومِ کسبوکار آنگونه که هماکنون
هست فاصله بگیریم حتماً لازم است تا تصویرِ مدارس کسبوکار، آنگونه که هماکنون
هست، را هم بهصورتِ اساسی بازتعریف نماییم و منظور از این بازتعریفْ حتماً چیزی
فراتر از پند و اندرزهای اخلاقی در خصوصِ مسئولیتِ اجتماعی خواهد بود. یعنی لازم
است آنچه داریم را رها کرده و از نو شروع کنیم.
مارتین پارکر (Martin Parker) در حال حاضر استاد دانشکده مدیریت دانشگاه بریستول است. پیش از این نیز در واریک، کیل و دیگر دانشگاهها تدریس کرده است.
مترجم : بابک حافظی
لینک اصل خبر در سایت پارک علم و فناوری کردستان
نظرات